خاکستر ( داستان)
خاکستر
نویسنده: خودم
... و سرما تا ته استخوان نفوذ کرده بود. باد، خاکستری را برصورتم پاشانید. غریو بادی می گفت :"مرده بودم، زنده شدم؛ گریه بودم خنده شدم." می خواستم فرار کنم. اما شروع به دویدن کردم. یک قدم، دوقدم، سه ... چهار .... تا رسیدم درکام قبرستان. نمی دانستم چرا به گورستان می روم. احساس می کردم به درد چیزی نمی خورم. سه شبنه دلم خواسته بود که مهمان ارواح شوم. بدنم می لرزید.
طرف راست، زباله ها بودند و آن طرفتر سه مرد تاس نیمه جان تریاک می کشیدند. سایه های بیرق گورها به جانم نزدیک می شدند. در سکوت شب، واویلای خنده ها شنیده می شد. خنده های سرد اسکلیت ها و روح ها در تاریکی موج می زدند. اسکلیتی دست روی شانه ام گذاشت: سرد بود و بوی خاک خشک و گرده های خنده ای که روح ادم را می خراشید؛ به مشام می رسید. تق تق الاشه ها و سایده شدن حدقه ها تنها به گوش من می رسید. چون خودش گوش نداشت. و مرگ، زهر خشک و پودر مانندی را در چشمانش انداخته بود. صدای عطسه روح ها از پشت تپه کوچک می آمد.
عطسه طفلی که خودش را طرد ابدی می خواند، هم، می آمد. من، روح و اسکلیت پیش می رفتیم. کف پاهایم سوزش و مرچک مرچک می کرد. مردی که از سبد چربو می خورد با سرگیجه ها و ترسهایم ان شطرنج می زدند. دستم در پنجه اسکلیت قلاب شده بود.
روی پست خاکی وسرد صحن کسی نبود. چشمان گود و بی آب دخترعریانی از ته گور بی خواب به نظر می رسید. یک، دو و سه ... گور دهن باز کرد. دختر مرا محکم در بغل فشرد. درد شدیدی تا اخرین مهره کمرم دوید. گریستم ؛ اما نگذاشتم بوسه ام کند(اگر لب می داشت!) می خواستم فرار کنم اما مرده بودم. باردوم، سوم، چهارم مرده را فشارداده بود. خون از مویرگهای مرده فواره کرده بود. نمی دانست شطرنج را کی برده است. شاید روح و شاید هم نه. بوی تند و خاک خورده عرق ارواح با عطر زننده فضا، از مرده ملخی ساخته بود.
عدسی چشمانت تصویرهای سفید و سیاه، خاکی و آبی را به نیرون ها و اعصاب مرکزی می فرستد. درکوچه تنگ مقناطیسی یک جوره ایس ایم ایس شاخدار را می بینی که با حرکت شلاقی (چون اسپرم) سوار بریک الکترون به سوی یکدیگر می خندند. آخذه هایت نمی توانند تبسم وخنده آنها را کد گذاری و اخذ کنند. از نور میلیاردها انگیزه کور می شوی. حالا کور ملخ شده ای. آخذه ها را ته حدقه فرو می بری و جز خاکستر تخمک چشمانت چیزی بیرون نمی ریزد.
"اوف اوف" باد با صدای نای چربو خوار می آید و می آید. با مرگ و شیطان سماع اسکلیت ها را تماشا می کنیم. سنگ های ته گوردختر جفت می شوند. شعاع آبی ای از کنج چشم چپ دختر ما را خاکستر می کند.
پنج دقیقه بعد آهنگ سماع به گوش خاکستر می آید:
چه کسم من؟ چه کسم من؟
که چنین وسوسه مندم
گه ازین سوی کشندم
گه از آن سوی کشندم؟