باد آورده گان کجا رفتند (نامه ای از کابل)
نوشتن نامه هفته سخت تر و ناممکن شده است. چون سوژه ی انتخاب نمی توانم. ناچاردقایق فشرده ای را چرت می زنم و سوژه جنگی می کنم. اغلب، دستاورد،هیچ (صفر)است. ازطرفی نمی خواهم سروصداهای معمول دیگر در نامه نفوذ کند. پس مجبورمی شوم سوژههای پیش پا افتاده را هدف قراردهم. ازجمله همین سوالی که مردم این قدرپولهای بخششی را درکجا مصرف می کنند؟
ازخیلی وقتها رنگ عبارت"ازقضا" و قید "اتفاقاً" را از نوشته هایم پاک کرده بودم. تا این که امروزمجبورشده ام جهت ادای حق مطلب این مردودان را استخدام کنم. دیروزازقضا کفشم پاره شد. دوان دوان تا کفاشی خود را رساندم.کفاش برصورت خاک آلود کفش نگاهی انداخت و خنده ای کرد."30 افغانی یک جوره کفش را گرد دوزی می کنم." دراین تیپ روزها یک خاصیت دیگر ما مردهای سمج و سوخ گل می کند: یک سوراخ را به لک ها هم می خریم! مجبورشدم قناعت کنم.
چشم به چشم درفش دوخته ام. دو سه دقیقه بعد متوجه شدم که دم دردکان محل استراتیژیک و دقیق برای کشف جواب همین سوالم است. اما چطوری؟ آیا چون فساد اداری کرده ام؛ کفشم پاره شده و حالا در لاهه ی چنگ و درفش تقاص پس می دهم؟ ازکمیسیون مشترک مبارزه با فساد اداری (وجدان، شفافیت و ذهنم) تقاضای حساب و کتاب می کنم. سه چهاردقیقه ای نمی گذرد که بوی تند عطروعرق لباسهای کوتاه، دراز، سیاه، سفید، سبز و سرخ آگاهانه سلک خیالم را پاره کرد. می بینم که سیاسران {برخی ازمردان آنها را کوچ، خانه، خانواده و مادراولادها هم خطاب می کنند.} نحیف (حداقل 70-90 کیلوگرام) ماتیک خورده با ناخن های سررسیده وگردن کوتاه برما دو فتیله پاک {من وکفاش} سایه پیسه داری، نازبری و افراط را می افکنند!
چشم پوشی های درفش درکناره های تل بوت با ایما و اشاره می فهمانم که نان به نرخ روزخورم و قات پس، حرف نزنم. چه که متهم (شاید هم محکوم) به سوخی و بخیلی شوم. جان استوارت میل هم گفته بود که به مایه داران رشک ورزیدن و یا آنها را عامل بدبختی دانستن، کارعاقلان نیست.
هرچی این ابرسخنورگفته، گفته است.ما دلمان بایسکل مان؛ هرطرف بدوانیم، عین جورج بوش (پدر و پسر) مطلق العنانیم! حالا که کفشم دوخته شده و آبرو بجا، باید قدم برای جواب سوال رنجه می کردم. باید یک دست بلوز و دو لنگ (به کسرلام) شلوارمی خریدم.
طبقه اول مال خانم ها است، هیهات من منی عاقل که اینجا سری زنم. اما – درهم کف- ناچارمی شوم با (سوال درمورد نام و جنسیت ممنوع!) احوالپرسی کنم. گلاب به روی شما، رویم –هم- نمی شود که بگویم دیروز این گوگل پیسه یاب درقضیه شیرینی خوری{به اصطلاح وطنی، رشوه گیری} گیرآمده است. جرات نتوانستم که بپرسم، حضرتا، شما کجا و اینجا کجا؟ زیراکه اینجا مایه داری حرف اول را می زد تا من یا کارهای(بدان ونپرس) دیروزی این (آقا یا خانم بودنشان را خود بیابید!)
چرخک زنان پله ها را تا آخرین طبقه مارکیت طی کردم. یادم نرود که هرچی عروج می کردیم، قیمت ها صعود می کرد ومشتریان پولدارترمی شدند. کم کم ادای غواصان اوقیانوس زراندوزی را درمی آوردم که این لنگه شعراصفهانی به یادم می آید: "رسدآدمی بجایی که به جز خدا نبیند!" {آخرین طبقه لابد منظورش است}
اما گویی این شعردراین جا مصداق نداشت یا کمترداشت. زیرا یکی ازآشناهای جانی جانی را که درآدمیت، بالاترازمن است هم اینجا دیدم. جورپرسانی کردیم. لباس آنچنانی {خودتان تصورکنید!} خریده بود. حرف، میان من وتو باشد که این آدم هم درهمان خم و پیچ شیرینی خوری گرفتاربود! من زمانی که از قضیه خبردارشده بودم از زبان شاعرچنین آروزو کرده ام:
"خدایا، چنان کن سرانجام کار
توخشنود باشی و ما رستگار"
حالا، او{پولدار}، خشنود باشد یا من؟ وعاقبت جواب سوال، چی؟ قدیما می گفتند که "آب به آب؛ شیربه شیر." من هر وقت شیرخشک "سرلاک" را می دیدم به یاد همین ضرب المثل می افتادم. به صحت اش هم چرتی می زدم. امروزعلاوه براینکه دانستم که این ضرب المثل– عین وجود پدرم برای من- درست است؛ فهمیدم که آخرالامر"آب به آبریزه اش می افتد" وپولهای باد آورده به ....