از: معصومه احسان

خزان براي ادميان بوي سوزوسردي  مي آورد . آن روز پرند گان  آماده گي سفر را داشتند و سرما بيداد مي كرد . طبعا هرموجودي هدفي داد كه در فكررسيدن به ان مي باشد. انها سخت انتظار دارند تا از چه راهي با سروصورت گرد الود به ان برسد؛ به آغوشش گيردو نجوا كند كه چه سخت منتظرش بوده است !

خزان به اخر مي رسيد و درختان چادرهاي زرد ونارنجي را از سرش برمي داشت . گويا احساس خستگي ودلزده گي  مي كرد . هوا كم كم داشت سرد مي شد وابرها رنگ خاكستري  به خود گرفته بود . از كلكين به بيرون نگاه مي كنم متوجه پرنده گان  كه برشاخچه خشك نشسته و گويي در رويا رفته اند وفكر مي كنند بالاي درياهاي بس پهناور پر مي زنند، مي شوم .  درميان انان  يتمان نيز به چشم مي خورد كه با تن لاغر وچشمان نيازمند به عينك ، ازاين شاخه به ان شاخه مي پرد تا بتواند توجهي  را به خود جلب كند وبتواند با انان همسفر شوند . ديگران نيز به جمع اوري  اذوقه مشغول اند . پدرم مي گويد كه اكثر پرنده گان كوچي وار زنده گي مي كنند و هرجايي كه  محيط برايشان مناسب باشد اشيانه مي سازند و مدتي را مي گذرانند .

بالاخره روزپرواز فرارسيد . همه بار بربستند ، پرنده گان باغچه ها رفتند چه راه هاي بسيار طويل را در پيش داشتند ! انها با سرعت ونيروي قوي حركت مي كردند . انها پرنده گان يتم را نيز با خود بردند . انها راه بسيار طولاني را طي كردند. در برخي از نقاط فرونشستند و رفع خستگي  كردند و بازهم به پروازشان ادامه داند. انها رفتند ورفتند تا به منزل مقصود رسيدند و به زمين نشستند. روزهاي خوب با خاطراتي دميدن گرفت .

جوجه اي كه تازه  چند وقت پيش به دنيا امده بود ،‌حيران ولال بود. او از فرط  خستگي هرلحظه  خوابش مي امد. وقتي ذهن تازه كارش به كار افتاده خود را بيشتر به كار مي انداخت، تصويرهاي خفيف ازمسافرت را به عقب چشمانش مي اورد كه چقدر رنج ها را متحمل شده تا به اين جا رسانيده شده است . او خاطره روزي را كه همه پرنده گان با رسفر بسته بودند ، مشتاقانه انتظارش را مي كشيد ، به ياد داشت. اين همان فرداي بود كه انها امده بودند، به مقصد رسيده و اكنون از سرما در امان هستند . حالا به روزي فكر مي كند كه روزي شود تا با چنگال هاي خسته و بدن افسرده، او به بهار برسد ، باز به شاخچه درختان بنشيند و اوازخواني كند. پرواز را به خاطر بسپار!