بچه ها سلام

امیدوارم هوا و بازی ها هم خوب باشه وهم لذت بخش! یک گپه  پرسان کنم: آ یا هیچ قصه گفته اید؟ چه قسم قصه ها را دوست دارید؟ بری شما کی قصه می گوید؟ آیا بری دوستانتان قصه می گویید؟ اونا بریتان قصه می گن؟ مه قصد دارم که یک کار کنم. می خوایم قصه نوشته کنم؛ قصه هایتانه بشنوم . حتما تا حال خیلی قصه گگا ره شنیده اید که " بود نبود یک بچه گک بود ..."

امروز مه یک قصه پشک گک کدی مادروپدروبرادرایشه بریتان میگم .

خانم وآقای پشک، یک بچه مقبولک داشتند که خیلی خورد بود.برای همین نامش را"پیشی ریزه"مانده بودند. پیشی ریزه روی دیوال یک خانه که درختای بلند داشت و شاخه های درخت انگور آن روی دیوالاآویزان بود،در کنار پدر و مادرش زندگی می کرد.او نمی تانست مثل پدرومادرخود راحت از دیوال بالا و پایین بره.خانه ای که پشک ها روی دیوارش زندگی می کردند،مال پیرزن تنهایی به نام "کوکب خانم" بود. او بعضی وقت هاده خانه اقوامش می رفت و چندروزی پیش آنها می ماند.

یک شب پیشی ریزه  روی دیوار راه می رفت و به  ستاره ها سیل می کرد و با خودش می گفت:« چقدر ستاره ها قشنگند! کاش می شد آنها را بگیرم ! کاش می توانستم با آنها بازی کنم!» او همین طور سر به هوا راه می رفت و متوجه نبود که پایشه کجا می مانه.ناگهان پایش لخشید و از پشت بام  افتاددربین حویلی خانه ی کوکب خانم. پیشی ریزه ترسید و با صدای بلند میو میو کرد.مادرش با وحشت داد کشید:«میومیو!زود باش بیا بالای دیوار پیش من...» اما پیشی ریزه هرکاری کرد نتانست از دیوال بالا بره. ده حویلی راه می رفت و میومیو می کرد.خانم و آقای گربه هم از روی دیوار میومیو می کردند و او را صدا می زدند.سروصدای پیشی ریزه و پدر و مادرش همسایه های کوکب خانم  را ناراحت کرد،اما کوکب خانم در خانه اش نبود تا به پیشی ریزه کمک کند. آن شب خانم و آقای گربه روی دیوال نشستند و از پیشی ریزه که دریک گوشه حویلی خوابش برده بود، مراقبت کردند.

فردا صبح زود کوکب خانم به خانه  برگشت.وقتی پیشی ریزه را دید با خودش گفت:«بیچاره پیشی ریزه گک!حتماً نمی تانه از دیوال بالا بره و برگرده  پیش پدر و مادرش، باید کمکش کنم...» رفت و یک زینه آورد و کنار دیوار گذاشت.خانم گربه تا زینه را دید خوشحال شد و به پیشی ریزه گفت:«میومیو بچه گلم، عزیز دلم، زودباش برو نزدیک زینه و از پله  بیا بالا و بپر روی دیوال. زودباش بچیم... »

پیشی ریزه هم دوید و با زحمت از زینه بالا رفت و روی دیوال پرید و پیش پدر و مادرش برگشت.خانم گربه با خوشحالی پیشی ریزه را ماچ کد ونوازش کرد.آقای گربه هم گفت:«خداراشکر!حالا که کوکب خانم به پیشی ریزه کمک کرد تا بتا نه پیش ما برگرده، ما هم باید به او کمک کنیم..»

خانم گربه با تعجب پرسید:«چه کمکی؟»

آقا گربه جواب داد:«باید این پیشی ریزه ی پرسرو صدای شیطانک را از این جا ببریم تا با سرو صدا و شیطنت  هایش، مزاحم کوکب خانم نباشه.»

خانم گربه گفت:«راست میگی، منم با تو موافقم.بیا تا به پشت بام دیگه ای بریم.»

آنها راه  افتادند و از آنجا به  پشت بام دیگری رفتند.پیشی ریزه که از این اتفاق خیلی ناراحت شده بود،دیگر سر به هوا راه نمی رفت و همیشه متوجه بود که پایش نلخشد و از دیوال پایین نیفتد. گربه ها هنوز هم روی دیوار زندگی می کنند،اما پیشی ریزه دیگر کوچولو نیست.او حالا گربه ی بزرگ و زیبایی شده که از تمام دیوالها به راحتی بالا می رود و پایین می آید و شب ها آسمان و ستاره ها را سیل می کند.اگر شب ها به دیوال خانه ها نگاه کنید شاید بتوانید پیشی ریزه  را ببینید که نشسته و دست و رویش را می لیسد و به آسمان نگاه می کند.

" برگرفته شده ازانترنت "