آیا از حقایق پشت پرده وبلاگ نویسی بویی برده اید؟ چند روز قبل فردی درسطح شهر مرا فرمان ایست داده و پرسید، شما "احسان، ..." نیستید؟ تعجب کردم. مرا از فسیبوک (بهترکه "رخ نما" بگویم اش.) پیدا کرده بود. حقیقت است که دردهکده جهانی همه، همه را می شناسند. ازمن پرسید یک جایی گفته ام که "زنده گی افغانها عرصه گریزگاه شده است"، این چه معنی داره. فکر کردم که زباله های تعاریف "هضم نشو" را روی سرش بریزم؛ اما حقیقت گریزی کرده و شروع کردم به تعریف کردن و مثال دهی های عامیانه. مثلاً گفتم این حقیقت است که "شهر خراب است، بازسازی کند است؛ فساد اداری اوج گرفته است ، حتی اگر کرزی هم برای توجیه وضعیت بگرید، وضع خرابه ....!"

اخم هایش - عین آبروهای بلند و پرپشت پدرم – باز به طرف پایین لمید. زیرا یا حرفهایم برایش بسیار ابتدایی بوده یا هم هیچ بویی نبرده بود. گفت بیشتر توضیح بدهم. ازش بدم آمد- به خدا عیان و از شما چه پنهان - تکلیف روانی ام قوت گرفته و گفتم" راست گفته اند که کل الکوتاه احمق است. برو پی کارت، آغا." او هم کم نیامد؛ چیزی که طبیعی هم بود. زیرا که خود وزارت صحت عامه گفته که 60 درصد افغانها از نگاه روانی مشکل دارند. خوب بهرحال، دنباله گپ نگسلد. چند تن دیگه میانجی پیدا شد و ما را دوباره آشتی دادند. اما مرد از من نگریخت و منتظر ماند که یک خاطره ام را در مورد رابطه "قد کوتاه " و"حماقت" چنین برایش تعریف کنم.

پدرم یک رفیق جانی اما کوتاه قد و فاضل و مکرم و عالم داشت. یکروز این دو (یکی بلند قد و دیگر کوتاه اندام) دعوای شان شده بود. پدرم درخانه داد می زد که آری این {فلانی کوتاه، چنین کرده و چنان.... راست گفته اند که کل الکوتاه احمق" البته، او حرف" قاف" را با تنوین ادا می کرد."} ازترس و جبروت پدری اش چیزی پرسیده نتوانستم. گفتم برای چند روزی از قضیه بگذرم. بعد از چند روز از پدرم پرسیدم راستی پدر، همان رفیق احمقت... چه شد؟ قواره پدر بهم ریخت و مشتی از دشنام را دامن نه چندان فراخ کودکانه ام، ریخت. حالا، بعد از دو دهه، فکر می کنم، پدران ما همین طوری از حقیقت ها (حتی از آنهایی را که خودشان گفته اند!) گریز دارند. رفیق و خواننده وبلاگم - که حالا شفیق شده بود- حرفم را تایید کرد. 

نیم ساعت قبل باید در دفتر می رسیدم. اما هنوز تعارف می کردم و حقیقت گریزی که "دیرم نشده است". او هم قصه را چاق و چله گرفته بود. آخر نشد برایش گفتم اگرچی"حقیقت تلخ است و اعترافش تلختر و سخن شما هم حلاوت دیگری دارد" من باید بروم. پس - همین طوری که با شما خداحافظی می کنم- با او هم گفتم:"بای."  متوجه شدید که از بیان حقایق پشت پرده وبلاگ نویسی هم گریز کردم!