یادی از شبکه ای احسان ساز!

احسانی که امروز می نویسد، محصول شبکه (    ) است. روزی را به یاد می اورم که پرونده دخولی اکادمی را ارسال کردم. باورم نمی شد بدبینی ای که از روزنامه نگاری داشتم، درچارچوب این خانه این قدر بشکند و مرا این قدر تغییر بدهد. روزی با مریم چت می کردم. مریمی که از شبکه (    ) می شناختمش. از بدبینی هایم نسبت به روزنامه نگاری گفتم. اما او مرا تشویق کرد که بیشتر کار کنم و زیادتر از بحث ها سر بزنم. پس شروع کردم به نقد بحث های قبلی وایجاد بحث های جدید. پس رکورد"سرزنی" را را از بحث سالار پوریا بستاندمی! دراین جریان از روندهای سیاسی مطرح در ایران نیزسر نخ یابی می کردم. بحث های سلیمان محمدی و بهنام بیشتر کمکم کرد. اینها مرتب می نوشتند و من دنبال لینک های انها بودم. گاهی به نظرم تغییرات سیاسی و اجتماعی جالب و خنده اور بودند. دراین خنده ها و نیشخندم به یاد سینوهه والتری می افتادم. او بود که با طنزهای شدید و بی امانش دوستیی به ریشه ابدیت کاشت.

اتمام بحث ها و اغاز گزارش نویسی با دوره اموزشی فوتوژورنالیزم برای من همزمان شد. اینجا دست از هیچ نقدی نگرفتم. نوشین یک تایپک ایجاد کرد که واقعا جالب و جذاب بود. من خیلی نکات را ازاین بحث یاد گرفتم. اینجا دل فرهاد جان را با نقدهای  حق– و ناحقم- خون می کردم. یک بار عکسی از نفیسه حجتی را نقد کردم که دیگر هیچ عکسی نگذاشت. کمی اول خودم را لندغر(لندهور) احساس کردم و بعد از فرارش خنده ام گرفت. این که  چرا درمقابل طوفان انتقاد ها زود تسلیم شد،علتش را نمی دانم. نجیب هم گاه گاهی به این تایپک سرمی زد و عکسای می گذاشت. پای رها بعد از سفرش به کابل بیشتر دراین بخش باز شد. زمانی که شنیدم که رها کابل امده ، خیلی مشتاق شدم او را ببینم. می خواستم بدانم که یک جوان و فعال اجتماعی – سیاسی زنان ایران چگونه فکرمی کند. چه اندیشه ای در سر دارد؟ تا چه اندازه "بلی" گوی هست و تا کدام حد" نه" را دوست دارد؟ چرا؟ در همین جلسه بود که زینب را هم دیدم. او که در بحث ها و عکسش خشن بود. برعکس در ملاقات، او منطقی و باز بود. گزارشی که ازاین دیدار ارایه شد، بحث های داغی از عارف فرهمند را به میدان اورد. انتظار داشتم، رضا – مربی عزیز مان- این بحث را با جدیت بیشتری دبنال کند. اما هیچگاهی به این ارزویم نرسیدم. ازاین بابت از رضا دلخوربودم. اما روزی که نوشت:" هرآمدن، رفتنی دارد." بخشیدمش. به این صورت ما مربی مان را از دست دادیم و شدیم دیگ بدون سرپوش!

توانایی های رضا در روزنامه نگاری "غنیمت" بود. او برایم مراجع جالبی را معرفی کرد و لینک های مفید با نوشته های زیادی را گذاشت. درهمین راستا کتاب "گزارش های جالب و ماندگار" جان کری ترجمه اقای علی اکبر قاضی را خواندم. نمونه های از ان را دربحث "گزارش های نمونه" و" نثرپخته و پرکشش رسانه ای" گذاشتم. از خواندن این گزارشها حظ می بردم. درگزارش های پردیس درخشنده و خالد فاضلی نیزعین تجربه را داشتم. رشک می بردم که نمی توانم مانند انها خوب بنویسم.(چه بد، چه خوب! حسدی که وادار به حرکتت کند!) شاید، فروزان و مسعود- جوانترین مرد (    )ی – دراین حس، با من همدردی می کردند.{ببخشید اگر شما حسود نبوده باشید!}

دراکادمی امدن و رفتن های زیاد دیده می شد. خیلی ها رفتند اما، خوشبختانه باز گشتند - به جزکاوه کرمانشاهی.- یکی از غمگین ترین خاطره ام دستگیری رها بود و کاوه کرمانشاهی. بهنام می داند که تاکنون هر روز انتظار رهایی کاوه را می کشم. هرجای باشد؛ اوین باشد یا هرجای دیگر! بحث های جالب، حقوق بشری و سیاسی کاوه جالب بودند. او منطقی بحث می کرد؛ خوب می نوشت و مسایل را به صورت ریشه ای می فهمید.

بحث های شعر و مسایل مذهبی با پارو زنی اتل خوب پیش می رفت. همیشه تلاش داشتم و شیطنت می کردم که اتل و سهراب را در بحث های شعر بهم بیاورم. ازبحث های سهراب درمورد وزن های عروضی و شعرهای جدید لذت می بردم. این بحث ها بود که شوق شعرخوانی را درمن بیدار کرد و کتاب "روزنه" کاظم کاظمی را خواندم. شاید بارها شعرهای اتل را مزخرف خوانده بودم.  هایکوهای آرزو آبی هم بد نبود. شاه جهان (مسعوده) هم گفتارهای از بزرگان را می اورد و کمتر در بحث ها افتابی می شد. ما ادمای کم حرف هم داشته ایم. مینا، عماد، امیرحسین، امین ثابتی، زهره نجوا، علی، الهه حبیبی، صبا، مصطفی، فرید، فیصل، بصیر سیرت، آذر، اسماعیل نگارش وعده ای که از اثر دیر امدن، اسم های شان از ذهنم پاک شده اند. بلی، مادرم (مامانی) از یادم رفته بود. اسم این همکلاسی را نمی برم. اگر خودش این متن را بخواند، می داند که منظورم خودش است! چرا او مامانی من شده؟ القصه،  روزی سوالی از خانم (   ) پرسیدم. گفت:"پسر، این طوری کن...." گفتم :"چشم مامانی!" از ان به بعد من شدم پسر و او مادرمن! پس ما یک لشکر متفکر و قدرت مند بوده ایم. این نکته را درتنوع تخصص کاراموزان، تجربه های رنگارنگ متوجه شدم.

بعد از مدت ها تاخیرعده ای از دوستان به مالزی رفتند. من تا همین حد خبردار شدم. مسافران برای ما از محتوای سفر چیزی نه نوشتند. خوب، خیر. اگر زنده گی بود، درجلسه حضوری از مسافران مالزی هم خواهم شنید.

قطار(ترن) اکادمی با تلق تلوق، به ایستگاه پادکست و صدا سرای خانم ساناز رسید. او که بحث هایش با ظرافت و دقت چندم ثانیه تهیه می شد، دیرآمد، کم تابید و زود ترغروب کرد. ساناز جان، بحث را بیشتر ادامه می دادی، جالبتر می شد. تازه فهمیدم که چی ظرافت های را باید در صدا تجربه کرد، اندوخت و به دیگران بخشید. اینجا باید از پادکست های زیگعلی هم یاد کنم. دل خوشی، خاطره و درسهایی را که در کارگاه هند اموختم، هرگز از یاد نمی برم.

آنجا بود که درک کردم، چقدر در زنده گی ام پیچیده گویی ها، نهان وعیان کاری ها جا گرفته است. رک گویی، عینیت نویسی و نگاه نقادانه روزنامه نگاری چقدر زنده گی آدم را تغییر می دهد! یک لحظه عینک خردمندی مهدی جامی را پوشیدم. به به،آدم را با سرعت اشعه ایکس می برد لاس ­وگاس که قمار اطلاعاتی بزنی! بر می گرداند تهران که بوی سوخته ازادی مطبوعات ببینی! می برد کابل تا از ترس انفجار پشت سرنوشت قوزکنی و نی بینوایی بنوازی. چه درسهایی که ازاستاد ناجی یاد گرفتیم. اگر کسی گند می زد باید به محمود احوال می داد. مخ فمینستی ام سوسو میزنه و می گوید که درمورد شهزاده و نازنین بانو چیزی نگویم. درسهای این سفر نیز جالب بودند و کارآمد.

درين مدت دانستم كه روزنامه­نگارچگونه لحن بيطرفانه خويش را رعايت كند. تفاوت ريشه اي خبر،‌ گزارش و تحليل برخ ديگری ازبحث ها بود. حلاجي سه نمونه خبر و گزارش از رسانه هاي افغانستان مرا متوجه گند زدن هاي مطبوعاتيان افغانستاني كرد. سياست زباني وزبان رسانه اي بحث هاي جالبي را به ميدان كشاند. ازپيشنهاد مهدي جان درمورد حل معضله زبان وسياست زباني نكات جالبي يافتم. اكنون مي دانم چگونه عده ي درلفافه خبرنويسي هزاران دروغ،‌ تهمت وافترا را نثار ديگران مي كنند! زيرا كه اخباردروغ را دركارگاه جراحي کردیم.

درسهاي روزنامه نگاري ان لاين براي من كيف خاصي داشت. چون تازه دريافتم كه چقدر وبلاگ نويس غيرحرفوي هستم! بحث ايجاد وبلاگ، معرفي سرورها، ‌محافظت از رمزعبوروبلاگ جالب بودند. راحتر بگويم كه درسهاي علي اصغر با اكت هاي نمكين ناجي يكي از خاطرات به ياد ماندني اين دوره هستند! اما كاش مينوي زماني دوره، درازتر ورنگين تر مي بود.

آیا متوجه شده اید که بسته بندی نوشته ام خلاف رسم معمول دهکده اکادمی است. کی می داند چرا؟ زیرا مهدی گفته بود که اگر خواستی نوشته ات را بخوانند؛ به زبان وبلاگی بنویس. من هم حدیث المولوی المهدی الجامی را حلقه زرین گوش کرده ام. حال، اگر از این زبان بدت امد، ادرس ایمیل مهدی را می دهم. ایمیل بزنید واحسان را در کاپی بگذارید تا جدل – اگر قبول دارید "بحث" کنیم. این زبان بد و رد عامیانه، بی پرده و سرکوچه ای زبان وبلاگ من نیز است.

ازهند که آمدم کمرنازم را – میان باریک زنبور را تصور کنید- به همت بسته و کوخ " نماد" را باز سازی کردم. تاهنوز هیچ دیدیش؟ حتی اگر در کوچه معشوقه ما هم گذر کنید، سری شما را هیچ دیواری نخواهد شکست! حالا که می خوانید، مهمان همین کوخ هستید!

 تمامش کردم. به گفته رییس جمهور کرزی" خانه تان آباد" اگر تاکنون خوانده اید. راستی، دلتان می شود که نثری به این روانی و سختی تا اخرنخوانید؟ اگر روان نوشته ام یا ساده، تقصیر از بحث های مریم بربری است. مریم جان، یکبار دیگر از ایجاد بحث تشکر می کنم. کتابهای که دراین دوران خوانده ام را – به عمد – نه نوشتم. من خواستم که از زاویه معرفی، افراد دستاورد اکادمی را بررسی کنم. پس بهترین دستاوردهای من ورود در شبکه ای از ادمای متحرک، فعال ، خلاق و ناهمگون است. اینها کتابهای ناطقی اند که خود بخود بروز می شوند، چاق می گردند.... بحث را می بندم. اگر مریم بربری این تایپک را ایجاد کرده، بیکار بوده است! موفق باشد وتا پایایی دنیا پایا باشید. بعدش ....

 

بی بی سی رسانه متوازن نیست (نقد و تحلیل)

این گزارش را بخوانید. گریه دارد و آهی! نیاز مند درنگی نیز است!

راستی، چرا خارجیان این قدر دنبال سوژه های منفی افغانستان سر درد استند؟ ایا اینجا کار مثبتی نیز جریان دارد؟ ایا بی بی سی - رسانه ای که این گزارش را از ان گرفته ام- رسانه جامع نگر و متوازن است؟ کمتر گزارش های مثبت در سایت این رسانه می خوانم. شما ازاد هستید که هر طوری فکر کنید و درموردش.

 قهر من نشست. می خواهم دیدگاهم را درمورد نشرات بی بی سی بنویسم. این رسانه ادعا می کند که بی طرف است. تا حدی - حداقل درمورد افغانستان که من اطلاع دارم- این حرف را قبول دارم. اکثر گزارش ها و اخبار بی بی سی جامع نگر، متوازن و بی طرف اند. برخی اوقات این مساله در نظر گرفته نمی شود. 

چند روز قبل گزارشی را در وبسایت بی بی سی خواندم که تریاک را عامل گسست ملت افغان خوانده بود. فردای این روز گزارشی در مورد وضعیت خراب کودکان نوشته بودند. نویسنده هر دوی این گزارش خارجی بودند. گزارشها از نگاه تکنیک های نوشتاری روزنامه نگاری جالب اند. من نکات مثبت و منفی گزارش اول به یاد ماندنی را قبلا نوشته ام.  گزارش دومی را جز به جز نقد نمی کنم. صرف روی محتوای کلی این گزارش صحبت خواهم کرد.

این دو گزارش اما، به لحاظ مفهوم، منفی اند. گزارش های دیگر این رسانه نیز دیدگاه منفی نظر به وقایع افغانستان دارد. نویسنده گان گزارش های این رسانه افغانی ها و خارجیان می باشد. بازتاب قضایا، از نگاه خارجیان منفی تر می باشد. درحالی که داخلی ها بیشتر روی توازون مفهومی گزارشها توجه دارند. این رویکرد بر بیطرف بودن، توازن تاثیر داشته باشد.

اما چرا روزنامه نگاران خارجی بعد منفی قضایا را بیشتر انعکاس می دهند؟شاید به نظر خارجیان میزان کاری که در هشت و اندی سال انجام شده، ناکافی است. از طرفی چون روزنامه نگاران خارجی با پیش ذهنیت های چون (کشور خراب شده با فقر گسترده ...) داخل کشور می گردند، تلاش دارند ذهنیت های شان را عینیت بدهند. پس انها از خرابی می نویسند، می گویند که یک پنجم مردم به تریاک مبتلا استند.... پس انها از پوشش دهی مسایلی چون بازسازی، انکشاف، توسعه، تعلیم و تربیت، انرژی، تحولات اقتصادی... باز می مانند. این رویکرد ارزش حرفوی هم ندارد.

 مطابق به معیارهای روزنامه نگاری، یک رسانه باید جنبه های متفاوت قضایا را نشر کند. درکنار ان یک رسانه نباید تنها روی مسایل منفی تمرکز کند. در یک نتیجه گیری چون بی بی سی تنها اخبار منفی افغانستان تمرکز می کند، رسانه ای جامع نگر، متوازن نمی باشد.

دیگر شاگرد نجار نیستم!

چند تن یک کارگاه نقد خبر داشتیم. اول ها خوب بود. اما این روزها کسی انجا نیست. امروز من  هم از کارگاه خداحافظی کردم. متن نامه ام برای وب را - عینا- اینجا می اورم.

در کارگاهی هند استا(د) داوود ناجی همه را شاگرد نجار خطاب می کرد. این حرفش حلقه گوشم بود. کابل که امدم، دندان اره و دم تیشه ای نقد را به جان گزارش تیز کردم. دندانه های اره را تر بر، ساخته بودم. اوایل بردش خوب بود. کم کم، چوب نیمه تر و نیمه خشک شد. دندانه ها راعوض کردم تا شاید برد اره، هم کارگاهی های ساکت و سردم را جلب کند. روزها نفس نفس زنان، دنبال چوب ها( گزارش ها) بودم و کجی انها. دریچه ها را برای استادان عرضه می کردم. گاهی خوب بود. اما، اکثر اوقات کج سلیقه گی ها را حاکی بود و نا پخته گی ها را. از میزان استقبال مشتریان نا راض بودم.

 فکر کردم مواد عرضه شده مطابق به  ذوق خریداران نیست. از بازارها (وب ها) نمونه های جدید وارد کردم. اما این اهوان سیاه چشم رمیده بودند! و برگشتن شوخان رمیده، از جمله محالات شده بود!

سرانجام، امروز خسته و کوفته کنار صخره ای از خاطرات و نومیدی ها پاهایم را دراز کرده، این مطلب را می نویسم. افتاب خسته گی ها از وسط اسمان ترقی و پیشرفت به من نگاه می کند. خیلی نامرد وفضول هست؛ حتی نجواهای خداحافظی را از تاریکی های گوشهایم به دیگران نشان می دهد.

 او تشویقم می کند که از اینجا رخت بربندم. شاید درست یا هم اشتباه بگوید. او راست می گوید. چون استا(د)ی نیست؛ کسی نمی خواهد نجار شود؛ دریچه ای بسازد و از ان، کوچه اینده ای حرفه اش را ببیند. شاگردی هم نیست که استا(د)ی به او بگوید، این را، این طوری قطع کن و انجا را این گونه پیوند ده!

با چشمکی، خورشید اشاره ام می کند که برویم. نزدیک غروب است. تیشه، اره و رنده ام در صندوقچه ای گذاشته ام و چاروقهایم را پوشیده ام. رنده می گوید که دیگر عیبی کسی را صاف نمی کند. تیشه هم داد از بین نبردن گیره ها دارد. اره همانطوری که در کارگاه هند، راست می برد، حرف دلش را می گوید. از او هم گیلایه نیست. او برای فصل کردن ساخته شده. دراین میان من برای کارگاه دق کرده ام. با ان هم، می روم هرچه باد آباد! 

راستی، ادرس هم می دهم. اگر دلتان برایم تنگ شد، ایمیلم را دارید. اگر خواستید بفهمید که به چی فکر می کنم، این کلید مال حلالتان باشد:نماد

خداحافظ کارگاه خبر. به امید بهروزی سرنجاران و پای نجاران!

احسان

تاکی؟!

 

 پشت لپ تاپ لم می دهم با بدبختی و شیطنت ها معامله می کنم. من بیکار تر از بیکاری استم.

گاهی وب گردی می کنم؛ انقدر که چشمانم از کار می افتند و از خودم شرمم می اید. فیس بوک می روم. سایت کار گاه را می بینم. دو اکونت جی میلم هر پنج دقیقه یکبار،مهمانم می کنند. در اکانت یاهویم مهمانی نوروز تا نوروز هستم. می خواهم برای و بلاگم بنویسم. اما نمی شود.

نصف روز می شود. تا کافه شاپ حسن اقا،کوچه حلبی سازی را با درنگ درونگ نل ها و چکش های اهنی متر می کنم. گرد بادها، خاک را بغل می کنند و بر موهای دراز و ژل زده ی من و دختران شیک پوش می پاشد.

من و انها فرق چندانی نداریم. شلوار تنگ لی می پوشیم؛برگر می خوریم؛چشم چران هستیم. اما، لیی من رنگ و رو رفته، چروک شده می باشد؛ انها شیک و صاف و اتو کرده اند. پاهای چاقولوی انها از پشت شلوار چون پشت ماهی صاف و بی قات و قوت اند. شاید به لنگ های کج و معوج من کسی توجه نکند. من، برگر را در برگری فروشی نفسگیر می کنم؛انها، برگر را در خریطه پلاستیک حبس و در خانه قورت می دهند. در حلقه چشمانم سرمه دیده نمی شود؛جز زل زدن به عمق چشمان این و ان. اما دختران علاوه بر سایه های گوناگون، چشم چرانی هاشان را نیز دارند. بگذریم.

جلسه محاکمه و قتل برگر بیش از ۱۵ دقیقه را نمی گیرد. دلم می خواهد در میان نجوای زمزمه های محسن چاوشی، سیاووش قمیشی... بیشتر قوز بزنم. روی چوکی ها لم لم می دهم. نیش هایم به تراشه های چیپس ترحم می کند. اما اینها بهانه اند. همکارم می گوید:"بریم." 

بر می گردیم  دفتر. دلها خون و بیکاره گی ها اغاز می شود. دوباره به فیس بوک می روم. از خدا می خواهم که کامنتی برایم گذاشته باشند. به شبکه ایس کای پی داخل می شوم. یا هو مسنجر را باز می کنم. اما در نهایت لحدی بر حس کنجکاوی ام گذاشته نمی شود. دست به دامن بی بی سی می زنم. اینجا، حسودی هایم گل می کند. از کاه کوه می سازم. از ضعیفترین نکات، شدیدترین حملات را وارد می کنم. همه را کاپی کرده و در پوشه معلومات هفته گی ذخیره می کنم. می بینم عقربه اخرین دقیقه روز کاری را نشان می دهد( چهار و پنجاه ونه دقیقه.) 

وقت تمام شده است. اما کارهای که باید می کردم سرجایش باقی اند. اغلب، کارهای روزانه ام در هم ریخته اند. خیلی چیزا هست که باید انجام بدهم، اما نمی دهم. این که چرا،نمی دانم. از این سایت به ان سایت شدن، خسته می شوم. گاهی مجبورم در وبلاگم بنویسم. این نوشته هم قصه ای بود از قماش همین ناچاری ها! من کلید قفل دروازه را می چرخانم و سوالی مرا. لابد، این سوال تا بستر اذیتم می کند: بیکاره گی تا کی؟!